حرفهای فرسوده
اکتبر 24, 2007
در هراس ازدهام سکوت
میان باور و تردید,یخ میکند تنم,از سعادت عشق
شب را به دور خود میپیچم.
انعکاس وجود, تنم را به لرزه می اندازد.
انگار کسی پشت تفکر
دیوار به دیوار من ,پنهان است.
باور ندارم که در این نزدیکی,
نزدیک تر از تو,آخر کسی هم باشد.
قد میکشم از پای هزار سال قرن سوخته,
بر بلندای اندوه استوار
بر کتیبه های از هم فرو ریخته.
نقش خواهم بست, دستان دخترکی را
که مظلومانه از علم, گل میچید.
نقش میبندم ,بر بلندای عدالت, صلیبی را
که خود مصلوب حقیقت بود.
و نقش خواهم بست ,بر بالین عشق
چشمان فاحشه ای را که به آخرین بستر می اندیشد.
به آخرین بستر.
چشمانم را خواهم بست,
تا عروج درد راهی نیست
نقش آخر اینجا,رنگ خدا میگیرد.
رنگ حرفهای فرسوده,
رنگ خدا,
رنگ تقدیر…
سپنتا1/8/1386
لینک بالاترین
http://balatarin.com/permlink/2007/10/24/1158288
تا عروج درد راهی نیست
راه ها پیموده شده است سپنتای عزیز
سال هاست
سپنتای عزیز
شعرت را چند بار خواندم. این یکی کلیشه ندارد و یا خیلی کم دارد. استعاره هایی هست که جالبند و بدیع که دوستشان دارم, مثل
انگار کسی پشت تفکر
دیوار به دیوار من ,پنهان است.
و یا این یکی:
شب را به دور خود میپیچم.
ولی راستش رو بگم من شعرت رو خیلی نمی فهمم. یعنی فکر می کنم که می دونم که چی می خواهی بگویی ولی در آن انسجام نمی بینم. ممکنه کاملا مشکل از من باشه که چندان این شعرهای خیلی نو را نمی فهمم. مثلا من نمی فهمم که چرا آدم از سعادت یخ میزنه هرچند که مفهوم یخ زدن با پیچیدن شب به دور خویش هماهنگی دارد ولی بخ زدن امری منفی است و احساس سعادت امری مثبت و ایندو با هم نمی خوانند (به نظر من البته). و یا بالین عشق با تصویر بعدی که فاحشه ای است منتظر برای تمام شدن مشقت بار کارش, ایندو با هم در ذهن من نمی خوانند.
سپنتا جان شما لطف داری که نظر مرا می خواهی و ببخش اگر طول موج افکار من با تو فرق دارد.
سخت نگیر.جیب هایم پر از خالی.
بیش تر از این از شما انتظار داشتم.این پارادوکس دوست عزیز.
اما بازم میگم سخت نگیر
سخت نگیر.جیب هایم پر از خالی.
بیش تر از این از شما انتظار داشتم.این پارادکس دوست عزیز.
اما بازم میگم سخت نگیر
خیلی با حالی.
فقط همینو میتونم بگم.
رنگ خدا…
یعنی چه رنگی؟!
سفید…
شاید!
رنگ خدا یعنی رنگ حرفهای فرسوده.
رنگ تقدیر